نوشته شده توسط : داش اکبر
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
 
 


:: برچسب‌ها: میلاد , مسیح , بر , مسلمانان , مبارک ,
:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

دزدی و سرقت
از گناهانی كه به كبیره بودنش تصریح شده، دزدی است، در روایتی از حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ رسیده است که: «زنا نمی‌كند زنا كننده در حالی كه به خدا و روز جزا ایمان داشته باشد و همچنین دزدی نمی‌كند شخص دزد در حالی كه ایمان داشته باشد»[1] یعنی زانی و دزد در حال زنا و دزدی روح ایمان با آنها نیست به طوری كه اگر در آن حال بمیرند بی‌ایمان خواهند بود و بعضی از آیات و روایاتی كه درباره‌ خیانت است شامل دزدی نیز می‌شود و از لحاظ كمی یا زیادی مقدار فرقی در حرمت دزدی نیست هر چند به مقدار سوزن یا ریسمانی باشد بلی اگر مالی كه دزدیده شده معادل ربع مثقال طلا یا بیشتر باشد با اجتماع شرایط دیگری كه ذكر می‌شود دست دزد را باید برید.
 



:: برچسب‌ها: سرقت و دزدي از ديدگاه اسلام ,
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

 

دزدها علاقه زيادي به مادر شون دارند  تا جايي كه روي بدنشون را خالكوبي مي كنند و دم از ارادت به مادر را به ديگران نشان ميدهند ، ولي تنها كساني هستند كه مادران خود را از دست اعمال زشتشان دق مرگ مي كنند.

 ارادت سارق به مادر

 شرمنده ام که بی تو نفس میکشم هنوز

 مادر

فردا اولین سالگرد مادرمه

یادش گرامی باد
 

 

از طرف :دزد مادر مرده 



:: برچسب‌ها: مادر ,
:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

 

 

یك روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت

 

الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .ملا مصالح

 ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت كرد. ملا

نمی دانست كه خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.

هر كاری كرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد . كه استراحت كند.

 در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد   . وقتی كه دوباره به

 پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام كند كه دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.

برگشت . بعد از مدتی متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی

 آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.

 

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: نصر الدین ,
:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر
گشتي در دنياي خبرها از همشهري آن لاين

‌بازگرداندن پول دزدی پس از 61 سال

‌بازگرداندن پول دزدی پس از 61 سال

حادثه > خارجی  - سیاتل:
مردی پس از حدود 61 سال پولی را که از یک فروشگاه سرقت کرده بود، به صاحب آن بازگرداند.

این مرد که اواخر دهه‌1940 از صندوق این فروشگاه سرقت کرده بود، مقداری پول به همراه نامه‌ای داخل پاکت گذاشت و برای پس دادن آن به فروشگاه رفت اما بعد از تحویل دادن آن، به سرعت فروشگاه را ترک کرد. مدیر این فروشگاه در این باره می‌گوید: داخل این نامه نوشته شده بود که من در آن زمان مبلغ 20 تا 30 دلار دزدیده بودم اما برای جبران کار خود مبلغ 100دلار داخل پاکت گذاشتم. مدیر این فروشگاه قصد دارد این مبلغ را به افراد نیازمند بدهد.

اهدای عضو اعدامی

تایپه: یک زندانی اهل کشور تایوان که محکوم به اعدام است، تصمیم گرفت اعضای بدنش را به افراد نیازمند اهدا کند. آقای چنگ چین که به جرم قتل چندنفر در زندان به سر می‌برد در گام نخست کلیه‌هایش را به خواهرش اهدا کرد تا او بتواند با آنها زندگی دوباره‌ای را آغاز کند. چنگ چین در این باره می‌گوید: ابتدا به یاد خواهرم افتادم که چندی است از نارسایی کلیه رنج می‌برد و پس از آن نیز برای عذرخواهی از خانواده مقتولان تصمیم به این کار گرفتم. پزشکی که قصد دارد دست به این عمل جراحی و پیوند اعضا بزند معتقد است این تصمیم قاتل قابل قدردانی بوده و بهتر است محکومان دیگر نیز از وی تقلید کنند.

قورت دادن رشوه

مسکو: یک مامور پلیس اهل کشور روسیه در حال گرفتن رشوه از یک موتورسوار بود که ناگهان سروکله مافوقش پیدا شد و وی نیز به‌سرعت رشوه را قورت داد تا به خیال خود مدرک جرم را از بین برده باشد. به گفته مقامات روسی، این پلیس ابتدا منکر گرفتن رشوه بود اما در بازجویی‌ها اتهامش ‌را قبول کرده است. سرانجام مقامات پلیس نیز به همین دلیل وی را به پرداخت 19‌هزار دلار جریمه محکوم کردند. گفتنی است رشوه گرفتن در برخی شهر‌های روسیه رواج زیادی دارد و چنانچه قضیه قورت دادن مبلغ رشوه مطرح نبود کسی از شنیدن این خبر شگفت‌زده نمی‌شد.



:: برچسب‌ها: بازگشت , توبهءنصوح , اهداءعضو ,
:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

در وبلاگ حكم آزاد خواندم كه:

ممكنه بين دزد ها جوانمرد هم پيدا بشه و موبايل منو پس بياره

روز  چهار شنبه تاريخ 7/10/1390 ساعت 15عصر
مكان : مشهد ، قاسم آباد  خيابان شاهد5/57 روبروي دبيرستان شهيد صياد شيرازي
دزد: تعداد سه نفر جوان روي موتور سيكلت به طرفم آمدند و چاقو را در پهلويم فشار دادند و
گفتند موبايلت را بده و گر نه اسيد هم روي صورتت مي پاشيم.
شماره موتور دزدها:677727--667
اين دزدها به اين توجه نداشتند كه من هم يك جوان هستم و در آمدي ندارم
از خانواده هاي مرفه و پولدار هم نبودم فقط يك جوان دانشجوي سال اول
رشتهء حقوق هستم و هزينه هاي دانشگاهم را هم بايد بپردازم.


:: برچسب‌ها: اسید , چاقو , قاسم آباد ,
:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

 

 آرد
سه نفر ميرن دزدي! صابخونه بيدار ميشه و دزدا ميرن هر کدوم تو يه گوني قايم ميشن! صابخونه مياد و به گوني اول لگد ميزنه... صداي نون خشک در مياره! به دومي لگد ميزنه... صداي گردو در مياره! به گوني سوم لگد ميزنه ... هيچ صدايي در نمياد ... دويارهمحکمتر لگد ميزنه ... باز صدا نميده!؟ دفعه سوم که لگد ميزنه یارو با عصبانيت ميادبيرون ميگه بابا ... آرده ، آرد ... آرد صدا نداره! ميفهمي؟
 
 
 
الهی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد ، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم ، چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم ، چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در ، که جز این خانه مرا نیست پناهی
 
 
به خداوند جهان آفرين توكل كن :
  1. برای بلند شدن باید خم شد. گاهی مشکلات تو را خم می کنند و بدان آغاز ایستادناست.
  2. باد می وزد می توانید در مقابلش دیوار بسازی یا اسیاب بادی. تصمیم با توست.
  3. خدایا به من کمک کن که وقتی میخواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم با کفشهایاو راه بروم.
  4. تاریکترین ساعت شب درست ساعت قبل از طلوع خورشید است.... پس همیشه امیدوار باش.
 


:: برچسب‌ها: توكل , ,
:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

دبه‏ی روباه و گرگ
دبه‏ی روباه و گرگ

روزی از روزها، یک گرگ و یک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزی از دوستی آنها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: «امسال زمستان طولانی و سختی خواهیم داشت. بگردیم تا غذایی برای زمستان پیدا کنیم و ذخیره کنیم.»

گرگ قبول کرد. آنها گشتند و گشتند تا اینکه دبّه‏ای پر از کره پیدا کردند و آن را در دره‏ای داخل چاهی پنهان کردند تا وقتی‏که زمستان بیاید.

گرگ

شب بود، گرگ و روباه هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال.

روباه رفت پشت تپه‏ای پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آنجا دور شود وقتی گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمی از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتی، سرو کله گرگ پیدا شد.

روباه نیز از تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی. امروز چه حیوانی شکار کردی؟ چه طعمه‏ای خوردی؟»

گرگ جواب داد: «هی ! چی بگویم. چیز قابلی نبود. فقط چند تا استخوان بود!»

بعد گرگ از روباه پرسید: «خب، تو چه طعمه‏ای گیر آوردی؟ حتماً غذای خوبی داشته‏ای که اینقدر سرحالی!»

روباه گفت: «چه بگویم. شکار من هم گردن و گلو و این جور چیزها بود!»

منظور روباه از گلو این بود که کره را تا گلوی دبّه پایین آوردم و خوردم. ولی گرگ منظور روباه را نفهمید و هیچ خبری از موضوع نداشت.

عصر که شد روباه و گرگ، دوباره به راه افتادند تا چیزی شکار کنند. باز هر کدام از طرفی به راه افتادند تا در سیاهی شب طعمه‏‏ای دیگر ‏گیر بیاورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. این بار نیز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کره‏ها را تا نصف دبّه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست.

وقتی گرگ برگشت، روباه از بالای تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! امشب چه غذایی گیر آوردی؟»

گرگ گفت: «چیز خوبی گیرم نیامد. یک کله گوسفند

روباه

بعد گرگ از روباه پرسید: «خب! تو بگو چه غذایی گیر آوردی؟ امشب هم خیلی سرحالی؟»

روباه گفت: « غذای من خوب بود. از گردن تا شکم

عصر روز بعد باز آنها به دنبال شکار به راه افتادند. این بار نیز همین که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبّه را باز کرد و بقیه کره‏ها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتی سر و کله گرگ که خیلی هم خسته به نظر می‏رسید، پیدا شد. روباه پیش او آمد و گفت: «خب! امشب شامت چه بود؟»

گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه بود. خب تو چه گیر آوردی که خیلی سرحالی؟!»

روباه گفت: «هی! غذای من خوب بود، شکم تا پا!»

آن روز چون گرگ خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد تا سر دبّه را باز کنند و کمی از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبّه رفت و سرآن را باز کرد. دید دبه خالی است. با ناراحتی رو به روباه کرد و گفت: «حتماً کره‏ها را تو خورده‏ای! غیر از تو هیچ‏کس از جای این دبّه خبر نداشت.»

وقتی دعوای آنها شدید‏تر شد، روباه گفت: «ای گرگ! بیا تا بالای آن تپه برویم و رو به آفتاب بخوابیم؛ هر کس کره‏ها را خورده باشد، از نافش چربی بیرون می‏آید.»

گرگ قبول کرد. آنها بالای تپه، رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی مقداری از آب دهانش را که به کره آغشته بود به ناف گرگ مالید.

گرگ وقتی از خواب بیدار شد، دید که چیزی به دور نافش جمع شده است.

خیلی تعجب کرد. نگاهی به روباه انداخت. روباه به خواب خوشی فرو رفته بود.

گرگ با خودش گفت: «مثل اینکه کره را من خورده‏ام!» بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهایی زندگی کند و از آن روز به بعد گرگ‏ها تنها زندگی می‏کنند.

 

عبد الصالح پاک

تنظیم : بخش کودک و نوجوان



:: برچسب‌ها: گرگ , گردن , روباه , طعمه , سر پناه ,
:: بازدید از این مطلب : 398
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

<<اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.>>

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....
برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم.

 یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:

راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

منبع : پاتوق



:: برچسب‌ها: راست , درست , روزي , آهنگر ,
:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

امانتی به دزد
امانتی به دزد

مردی، هنگام سحر از خانهاش بیرون آمد تا به حمام برود. هوا هنوز روشن نشده بود و چشم مرد، به خوبی نمیدید مرد در بین راه، به دوستش برخورد. بعد از سلام و احوالپرسی، به او گفت: «ای برادر، اگر کاری نداری، بیا تا با هم به حمام برویم.»

دوست مرد، با تأسف سری تکان داد و گفت: «افسوس که من کار دارم و نمیتوانم با تو به حمام بیایم، اما تا نزدیک حمام تو را همراهی خواهم کرد.»

مرد خوشحال شد و هر دو راه افتادند. آنها بعد از مدتی به یک دو راهی رسیدند. دوست مرد، بدون اینکه چیزی بگوید یا از دوستش خداحافظی کند، از او جدا شد و از راه دیگری رفت.

نزدیک حمام، دزدی، خودش را نزدیک مرد رساند. مرد در میان تاریکی، او را نشناخت و خیال کرد که دزد، همان دوستش است که او را همراهی کرده است و حالا هم از حمام نیامدنش پشیمان شده و قصد دارد که وارد حمام شود. وقتی به حمام رسیدند، مرد جبهاش* را در آورد و آن را به دزد داد و گفت: «دوست من، این امانت را بگیر و نگهدار تا من از حمام بیرون بیایم.»

دزد از این کار مرد تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و جبه را از مرد گرفت. مرد پول زیادی را به آستین و جیب لباسش دوخته بود تا دزد آنها را نبرد. غافل از اینکه به دست خود، لباسش را تحویل یک دزد داده است!

مرد داخل حمام رفت و بعد از مدتی بیرون آمد حالا خورشید کاملاً بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. مرد به اطرافش نگاه کرد تا دوست خودش را پیدا کند و جبهاش را از او بگیرد، اما اثری از دوستش ندید. او غمگین و افسرده و ناراحت به سمت خانهاش راه افتاد. او خیال میکرد که دوستش پولهای او را دیده و لباس را با خودش برده است.

همانطور که مرد، نگران و ناراحت به سمت خانه میرفت، ناگهان دزدی که مرد اشتباهی لباسش را به او سپرده بود او را صدا زد و گفت: «آهای مرد! کجا میروی؟ بیا لباست را بگیر!»

مرد برگشت و با تعجب، جبهاش را در دست مرد غریبهای دید پرسید: « تو کیستی ای مرد؟ جبه من در دست تو چه کار میکند؟!»

دزد گفت: «من همان کسی هستم که تو جبهات را پیش او به امانت گذاشتی و وارد حمام شدی! حالا بیا و آن را بگیر که یک ساعت بیشتر است که از کار و زندگی افتادهام.»

مرد گفت: «مگر کار تو چیست!»

دزد گفت: «گار من دزدی است!»

مرد با تعچب بیشتری گفت: «هیچ سر در نمیآورم! جبه من در دست تو چه کار میکند؟!»

دزد گفت: «تو هنگامی که به داخل حمام میرفتی آن را به خیال اینکه من دوستت هستم، نزد من به امانت گذاشتی. من هم اینجا ایستادم تا تو بیرون بیایی و آن را به تو پس بدهم.»

مرد پرسید: «اگر دزد هستی، چرا آن را نبردی؟ مگر ندیدی که پولهایم را بر آستین و جیبهای آن دوختهام؟»

دزد گفت: «اگر هزار دینار زر هم در این لباس بود، من به آن دست نمیزدم، چون تو آن را به عنوان امانت به من سپردی. من گاهی دزدی میکنم، اما در امانت کسی خیانت نمیکنم. خیانت در امانت، راه و رسم جوانمردی نیست...»

مرد جبهاش را گرفت و با تعجب فراوان به سمت خانهاش رفت.

* جبه جامه بلند و گشاد که از روی لباسهای دیگر میپوشند.

زری عباسزاده



:: برچسب‌ها: سحر , امانت , امنيت ,
:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()