شهر دزدها
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت به خانه خودش، که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. چون هر کس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت، هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند. به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند و چراغ خانه را که
:: برچسبها:
شهر دزدها ,
مسی ,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14