نوشته شده توسط : داش اکبر
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده . 8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه. 10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت. 12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد. 14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله . 16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده . 18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه . 45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت ! پس چرا حالا احترام پدرم را نداشته باشم.
:: برچسبها: طول عمر , احترام , پدر , بابا , , :: بازدید از این مطلب : 381 نوشته شده توسط : داش اکبر
گويند سواري به در راه مانده اي رسيد او را سوار كرد پس از طي مسافتي دانست كه او راهزن است و قصد جانش را دارد گفت تو را قسم ميدهم كه از آنچه با من ميكني به كس نگويي چرا كه زين پس احدي در راه ماندگان را سوار نكند. :: برچسبها: راه و بی راه , :: بازدید از این مطلب : 367 نوشته شده توسط : داش اکبر
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است. :: برچسبها: وجدان , کار , تلاش , :: بازدید از این مطلب : 364
|
|
آرشیو مطالب آخرین مطالب پیوند های روزانه مطالب تصادفی مطالب پربازدید چت باکس
تبادل لینک هوشمند پشتیبانی LoxBlog.Com
|