خنده
نوشته شده توسط : داش اکبر

 

تو به من خندیدی/و نمی دانستی/
من به چه دلهره از باغچه همسایه/سیب رادزدیدم/
باغبان از پی من تند دوید/سیب را دست تو دید/
غضب آلوده به من کرد نگاه/سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک/
و تو رفتی و هنوز/سال هاست که در گوش من آرام آرام/
خش خش گام تو تکرار کنان/می دهد آزارم/
و من اندیشه کنان/غرق این پندارم/
که چرا/خانه ی کوچک ما سیب نداشت . . .
 
 
       
            مادر فداكار
 
مادرم در سکوت می سوزد ، قصه ای مثل شاپرک دارد

خسته در کوچه های بالا شهرپشت هم رخت چرک می شوید

در میان شکسته های دلش غمی اندازه فلک دارد

زخم ها مثل روز یادش هست ، درد سیلی هنوز یادش هست

پدرم گفته برنمی گردد ، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می پرسد ، دستمان خالی است یعنی چه

طفلک کوچکم نمی داند دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادرشکستنی ،آنی ست ، جانمازش همیشه بارانی ست

به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف آلود ، که پدر رفت و توی مه گم شد

آسمان حیاطمان ابری ست ، شیشه هامان همیشه لک دارد ...




:: برچسب‌ها: خنده , مادر فداكار ,
:: بازدید از این مطلب : 281
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: