نوشته شده توسط : داش اکبر
یادی از گذشته های دور

 

 

پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم

......

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!



:: برچسب‌ها: ياد , گذشته , اشك ,
:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

 

دزدی که به دزد زد !

   الدن الکساندر و کورین وانهوتن درشهر اوگدن ایالت یوتا آمریکا رفتار مشکوکی در سوپرمارکت بزرگ شهر داشتند.

مسئولین این فروشگاه به آنها مظنون شده و با مشاهده تصاویر دوربین های فروشگاه متوجه شدند این دو نفر مقداری لوازم آرایش و باتری سرقت کرده اند. پس از بازجویی کوتاه یکی از کارکنان فروشگاه با پلیس تماس گرفت و مشخص شد ماموران در پارکینگ مقابل فروشگاه هستند.
وقتی چند نفر از کارکنان به همراه این دو سارق پیش پلیس رفتند ، مشخص شد ماموران پس از مشاهده خودرویی که شیشه هایش در پارکینگ شکسته بود توقف کرده و به تهیه گزارش از سرقت صورت گرفته ازاین خودرو مشغولند .
اما این خودرو متعلق به همین سارقین بدشانس بود که نه تنها باید مدتی را پشت میله می گذراندند بلکه سیستم استریو خودرو و دو جعبه سیگار که با قیمت مناسبی خریداری کرده بودند ازخودروشان به سرقت رفته بود!
یاهو نیوز/19 دسامبر
 



:: برچسب‌ها: وظنون , تصاوير , مامور , ,
:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .

5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .

6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.

10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.

14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .

16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .

18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه .

25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .

40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !

پس چرا حالا احترام پدرم را نداشته باشم.

 

 



:: برچسب‌ها: طول عمر , احترام , پدر , بابا , ,
:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

 گويند سواري به در راه مانده اي رسيد او را سوار كرد پس از طي مسافتي دانست كه او راهزن است و قصد جانش را دارد گفت تو را قسم ميدهم كه از آنچه با من ميكني به كس نگويي چرا كه زين پس احدي در راه ماندگان را سوار نكند.



:: برچسب‌ها: راه و بی راه ,
:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 


:: برچسب‌ها: وجدان , کار , تلاش ,
:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش اکبر

قديم قديم ها مي گفتند: چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد كالا

  در اين وبلاگ كه براي دزدهاي پير و جوان ايجاد شده است مي خواهيم  كه خاطرات خود را در قسمت نظرات برايمان باز گو كنند . بلاخره آنها هم در همين مملكت زندگي مي كنند شايد روزي فكر نمي كردند دزد بشوند ولي حالا شده اند  . شايد در هنگام دزدي دلشان براي بعضي ها بسوزه ولي ندانند چطور جبران كنند . بعضي از دزدها حالا به سن پيري رسيده اند و خاطرات جالبي دارند ، بعضي از دزد ها مي خواهند حلاليت بطلبند .  شايد بعضي ها از دزد ها بخواهند توبه كنند به كجا بروند به كي بگويند كه عمري دزد بودند. مسيحيان مي روند پشت يك دريچه اي و اعتراف مي كنند . بقيه چه كنند .  



:: برچسب‌ها: دزد , موبايل , موتور , سرقت , اپراتور , ايرانسل , چراغ , ,
:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1385 | نظرات ()

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد