شيطان
نوشته شده توسط : داش اکبر

طلبي و قدرت..هر کس چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد..بعضي ها تکه اي از قلبشان را مي دادند و بعضي پاره اي از روحشان را بعضي ها ايمانشان را مي دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي داد. حالم را بهم مي زد، دلم مي خواست همه ي نفرتم را توي صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند،موذيانه خنديد و گفت: من کاري با کسي ندارم،


    فقط گوشه اي بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا مي کنم، نه قيل وقال ميکنم و نه کسي را مجبور مي کنم چيزي از من بخرد، مي بيني آدم ها خودشان دور من جمع شده اند! جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديکتر آورد و گفت :البته تو با اينها فرق مي کني. تو زيرکي و مؤمن. زيرکي و ايمان آدم را نجات مي دهد. اينها ساده اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي خورند.. از شيطان بدم مي آمد،حرفهايش اما شيرين بود..گذاشتم که حرف بزند و او هي گفت و گفت.ساعتها کنار بساطش نشستم.تا اينکه چشمم به جعبه ي عبادت افتاد که لابه لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار يکبار هم شده کسي چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يکبار هم او فريب بخورد به خانه آمدم و در جعبه ي کوچک عبادت را باز کردم.توي آن اما جز غرور چيزي نبود!!! جعبه ي عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود. فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشته ام. تمام راه را دويدم،تمام راه لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم.. مي خواستم يقه ي نامردش را بگيرم،عبادت دروغي اش را توي سرش بکوبم وقلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم.شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه کردم،از ته دل. اشکهايم که تمام شد،بلند شدم بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم، که صدايي شنيدم.

    صداي قلبم را....

    پس همان جا بي اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم.

    به شکرانه ي قلبي که پيدا شده بود





:: برچسب‌ها: شيطان ,
:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: